تعطیلات بهاره چالمرز دو هفته بود که از یه هفته قبل عید پاک شروع شد و تا آخر هفته بعدش ادامه داشت. با توجه به اینکه هفتههای قبلش سرم خیلی شلوغ بود کلا برنامهای برای این تعطیلات نداشتم! یعنی یه فکرایی داشتم که نشد و گفتم حالا این دو هفته رو میمونم. ولی گفتم در راستای دیدن شهرای شمال اروپا، بلیطا رو یه چکی بکنم که از شانس من بلیط کپنهاک ارزون بود، که البته بعدا دیدم که به خاطر خلوتی قطار بوده. خلاصه یه سفر سه روزه به کپنهاک جور شد.
از گوتنبرگ تا کپنهاک با قطار 3:30 راهه. طرفای ظهر رسیدم اونجا. خوب اولین کاری که بعد از ورود به هر شهر میکنی چیه؟ اولین اطلاعات رو پیدا میکنی و ازشون نقشه شهر رو میگیری، به علاوه که من آدرس تور قایقی دور شهر رو هم پرسیدم. بعد از اینکه یه مقدار دستم اومد که اینجا چه خبره و بلیط اتوبوس تو شهری رو باید چطوری بگیرم و چطوریا، یه راست رفتم سمت تور قایق سواری.
یه خوبی این تورها اینه که یه دید کلی از اکثر نقاط دیدنی شهر بهت میده، ضمن اینکه کلا قایقسواری همیشه خوش میگذره! بعد از قایق سواری یه دوری تو میدون نزدیک اونجا زدم و بعدش هم رفتم یه مقدار تو بازارا چرخ زدم. ساعت 5:30 قرار بود برم خونه کسی که این دو شب پیشش بودم. بعد از اینکه دفعه اول از راننده خواستم من رو سر ایستگاه پیاده کنه و اونم دو ایستگاه زودتر من رو پیاده کرد، با نیم ساعت تاخیر رسیدم خونه.
کلا حال و حوصله موزه بینی و دیدن چیز میزای تاریخی رو نداشتم، بنابراین بیشتر دنبال جاهای قشنگ و پارکهای اینجا بودم. صبح روز دوم رو هم با رفتن به یک پارک بسیار قشنگ، که یه جورایی سربازخونه بود اما روزا برای عموم باز بود، شروع کردم. یه فواره قشنگ و little mermail که به نوعی نماد کپنهاک هم به حساب میاد همون نزدیکی بود. بعد از دیدن اونا و صد البته کلی عکس گرفتن از اونا، پیاده راه افتادم سمت کاخهای پادشاهی اونجا که چهارتا اصلین که دور یه میدونگاهی قرار دارن. هر چند به عظمت کاخهای خودمون نبود ولی مناظر اطرافش خیل قشنگ بود.
از جلوی کاخ یک دوچرخه برداشتم و رفتم به سمت کریستانیا. کلا کپنهاک پر دوچرخه است، اما یه سری دوچرخههای خاص هم هست به عنوان city bicycle، که به نوعی توریستی به حساب میان. با یه سکه از جاشون در میان و بعد که دوباره تو پارکینگ مخصوصشون پارک کنی سکه بهت بر میگرده! یه نقشه منطقه داخل شهر هم رو دسته چرخ هست که هم محدوده مجاز استفاده از این دوچرخهها رو نشون میده، هم ایستگاهاشون رو و هم بعضی جاهای دیدنی رو. یه چیز جالب دیگهای هم که من برای اولین بار تو عمرم تو این دوچرخهها دیدم ترمز پایی بود، یعنی به جای ترمز دستی معمولی با رکاب زدن معکوس ترمز میگرفتی، که یه چند بار به خاطرش وسط خیابون میخکوب شدم، آخه من عادت دارم که تو سرپایینیها با رکاب معکوس بازی کنم!!
کریستیانیا یه منطقه در جنوب شهر کپنهاک هست که بیخانمانها توش زندگی میکنن. داستان جالبی داره که خلاصش این میشه که بعد از اینکه یه سربازخونه اینجا متروکه میشه دورهگردها و بیخانمانا میان اینجا و کمکم ساکن میشن و بعد از مدتها کشمکش با دولت، بالاخره به توافق میرسن که برای یه مدت آزمایشی اینا بتونن اینجا زندگی کنن و البته قانون خودشون رو داشته باشن! این رو هم پشت سر درش نوشتن، که هنگام خروج خونده میشه: اکنون وارد اتحادیه اروپا میشوید!! هر چند که زندگی بیخانمانها چیز چندان تازهای نبود اما یه بار دیگه دیدن اونا و اینکه چطور اونا اینجوری زندگی میکنن و برا خودشون قانون دارن و همه هم بهش احترام میذارن چیزی بود که به دیدنش میارزید.
شب با اون دوستم برای شام رفتیم با یه گروه دیگه بیرون که خودش داستانی شد برای خودش! اول از همه مشخص شد که همه توی رستوران جا نمیشیم، بعد قرار شد بریم یه جای دیگه که اونجا هم جا نداشت، بعد از اون هم اونقدر دیر شده بود که هوای بیرون هم سرد بشه و نشه نشت. اما نهایتش این شد که یک نفر همه رو دعوت کرد که بریم خونه اون، خلاصه اینکه یه جمعیت 15-20 نفری همه رفتیم تو یه اتاق نهایتش 30-40 متری! ترکیب آدما هم خیلی جالب بود تقریبا از همه جا یه نمایندهای داشتیم، آمریکا (سه نفر از سه ایالت)، فرانسه، برزیل، آمریکای مرکزی!، آلمان، ایتالیا، سوئد، ایران و البته چند نفر از چندجای دانمارک! کلی خوش گذشت، جای یکی دو نفر هم خالی بود.
روز سوم هم قبل از خروج از خونه بساطم و بستم و اول رفتم کوله رو گذاشتم تو صندوق راهآهن و بعد هم رفتم به دیدن یه فستیوال ژاپنی! جشن بهاره ژاپنیها بود که کنار یه درختهای خاصی که شکوفه کرده بودن برگزار شد. یه سری برنامه طبلزنی و کاراته و … بعلاوه کلی مغازه فروش چیزمیزای ژاپنی و البته غذا!!! مراسم جالبی بود اما نه اونقدر که بیشتر از یکی دو ساعت اونجا بمونم، بعد از اون اومدم تو شهر و قدم زدن تو بازارا و خرید یادگاری. از اونجایی که هنوز وقت داشتم یه جای خوب برای استراحت و لذت بردن از آفتاب پیدا کردم و یکی دو ساعتی خوب استراحت کردم. عصر هم که بلیط داشتم و به خوشی و سلامتی به گوتنبرگ برگشتم.
کلا تو این سفر بسی خوششانس بودم. چه از نظر آبوهوایی که بسیار خوب و آفتابی بود، چه از این نظر که ورود من با قرار شام اون گروه مصادف شد و حتی اینکه این فستیوال ژاپنی اونجا بود. خلاصه این سفر باعث شد که یه ذره جدیتر به سفرهای بدون برنامهریزی فکر کنم!
منبع : /havloo.wordpress.com.WWW